جدول جو
جدول جو

معنی فلک سان - جستجوی لغت در جدول جو

فلک سان(فَ لَ)
مرکّب از: فلک + سان، پساوند تشبیه، مانند فلک. فلک وش:
سالها قصد فلک داشت مگر
جنبش رای فلک سان اسد.
خاقانی.
بود فلک جام رنگ و جام فلک سان
روز ندانم که از کدام برآمد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فلک تاج
تصویر فلک تاج
(دخترانه)
فلک (عربی) + تاج (فارسی) مرکب از فلک (آسمان) + تاج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ملک ستان
تصویر ملک ستان
مملکت گیر، کشورستان، ملک گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملک ران
تصویر ملک ران
پادشاه، فرمانروا
فرهنگ فارسی عمید
(فَ لَ)
مانند فلک. از: فلک + آسا، پساوند تشبیه:
محرمان چون ردی صبح درآرند به کتف
کعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند.
خاقانی.
رجوع به فلک وش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نگهبان ملک. حافظ مملکت. کشوردار. فرمانروا:
ملک بانان را نشاید روز وشب
گاهی اندر خمر و گاهی در خمار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ)
اداره کننده ملک. فرمانروایی کننده. فرمانروا:
ناهید لهوگستر و برجیس دین پژوه
کیوان شاه پرور و خورشید ملک ران.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 454).
و رجوع به ملک راندن و ملک رانی شود
لغت نامه دهخدا
ملک ستاننده. ستانندۀ مملکت. کشورستان. مملکت گیر. ضبطکننده کشورها:
جان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هست
مدح ملکی مال دهی ملک ستانی.
فرخی.
و ان یکاد همی خواند جبرئیل امین
همی دمیدبر آن پادشاه ملک ستان.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 358).
لشکرشکن و تیغزن و شیرشکار است
دشمن شکن و مال ده وملک ستان است.
امیرمعزی.
همتت ملک بخش و ملک ستان
تا به گیتی ده و ستان باشد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 138).
ای ملک ستانی که ز درگاه تو برخاست
هر مرغ که در عرصۀ ملکی به پر آمد.
انوری (ایضاً ص 142).
ای ملک ستانی که بجز ملک سپاری
با تو ندهد فایده یک ملک ستان را.
انوری (از آنندراج).
جمله خموشان حکایت سرای
ملک ستانان ولایت نمای.
خواجوی کرمانی (روضهالانوار چ کوهی کرمانی ص 23).
جهانگشای جوان بختیار دولتیار
بلندمرتبۀ تاج بخش ملک ستان.
عبید زاکانی
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
آنکه اندیشه و رایش به بلندی فلک است. بلندفکر. بلنداندیشه. (یادداشت مؤلف). آنکه تدبیرش همسان تدبیر آسمان است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ سَ / سِ)
تندرو. تیزرو. (فرهنگ فارسی معین). فلک پیما. فلک رو، به کنایت، بلندمقام. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
مانند فلک. به روش فلک. به شیوۀ فلک:
فلک وار می شد سری پرشکوه
گهی سوی صحرا گهی سوی کوه.
نظامی.
در قامت خویش بین فلک وار
پس قیمت خویشتن نگه دار.
نظامی.
فلک وار با هرکه بندد کمر
بر آب افکند چون زمینش سپر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
بلندپایه. والامقام. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فلک پایه و فلک مرتبت و فلک قدر شود
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
آنکه تاج شاهی او آسمان باشد، یا از رفعت مقام به آسمان رسد:
شاه فلک تاج سلیمان نگین
مفخر آفاق ملک فخر دین.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
گردانندۀ فلک. نگهبان فلک. کنایت از خالق فلک و حضرت باری تعالی:
وگر دانی که این کار فلک نیست
فلکبانی تو را لازم شد ایدر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملک ران
تصویر ملک ران
شهریار سلطنت کننده پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلک جاه
تصویر فلک جاه
والا گاه بلند پایه والامقام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلک رای
تصویر فلک رای
آنکه تدبیرش همسان تدبیر آسمان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلک سیر
تصویر فلک سیر
تندرو تیز رو، بلند مقام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک سان
تصویر یک سان
همانند، برابر، مساوی، یک نواخت
فرهنگ فارسی معین
فیلم ساز
دیکشنری اردو به فارسی